| |
بگذار ، که بر شاخه این صبح دلاویز |
مرگ از زندگی پرسید :آن چیست که باعث می شود تو شیرین و من تلخ جلوه کنم؟ زندگی لبخندی زد و گفت:دروغ هایی که در من نهفته است و حقیقتی که تو در وجودت داری.
چرا همیشه میگن حقیقت تلخه؟ چرا همه فکر میکنن اگه دروغ نگن زندگیشون پیش نمیره؟! چرا من فکر میکنم اگه یه دورغ کوچولو بگم بعدا میتونم راستشو بگم (به مرور زمان) ولی بعد از گذر زمان به جای گفتن حقیقت به همون دروغم اضافه میکنم و اونوقت یه دروغ بزرگ میشه!
چرا زندگی ها بدون دروغ پیش نمیره؟ چرا...
نقش هایی کشیدم در روز شب ز راه آمد و با دود اندود
طرح هایی که فکندم در شب روز پیدا شد و با پنبه زدود
(سهراب)
یادمون نره : اگه در سکوت شب برای از دست دادن خورشید گریه کنیم، ستاره ها را هم از دست خواهیم داد.
دل من دیر زمانی است که می پندارد :
« دوستی » نیز گلی است ؛
مثل نیلوفر و ناز ،
ساقه ترد ظریفی دارد .
بی گمان سنگدل است آنکه روا می دارد
جان این ساقه نازک را
- دانسته-
بیازارد !
در زمینی که ضمیر من و توست ،
از نخستین دیدار ،
هر سخن ، هر رفتار ،
دانه هایی است که می افشانیم .
برگ و باری است که می رویانیم
آب و خورشید و نسیمش « مهر » است
گر بدانگونه که بایست به بار آید ،
زندگی را به دلانگیزترین چهره بیاراید .
آنچنان با تو در آمیزد این روح لطیف ،
که تمنای وجودت همه او باشد و بس .
بینیازت سازد ، از همه چیز و همه کس .
زندگی ، گرمی دل های به هم پیوسته ست
تا در آن دوست نباشد همه درها بسته ست .
در ضمیرت اگر این گل ندمیده است هنوز ،
عطر جانپرور عشق
گر به صحرای نهادت نوزیده است هنوز
دانه ها را باید از نو کاشت .
آب و خورشید و نسیمش را از مایه جان
خرج می باید کرد .
رنج می باید برد .
دوست می باید داشت !
با نگاهی که در آن شوق برآرد فریاد
با سلامی که در آن نور ببارد لبخند
دست یکدیگر را
بفشاریم به مهر
جام دل هامان را
مالامال از یاری ، غمخواری
بسپاریم به هم
بسراییم به آواز بلند :
- شادی روی تو !
ای دیده به دیدار تو شاد
باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست
تازه ،
عطر افشان
گلباران باد .
«مشیری»
بر قله ایستادم .
آغوش باز کردم .
تن را به باد صبح ،
جان را به آفتاب سپردم .
روح یگانگی
با مهر ، با سپهر ،
با سنگ ، با نسیم ،
با آب ، با گیاه ،
در تار و پود من جریان یافت !
موجی لطیف ، بافته از جوهر جهان ،
تا عمق هفت پرده تن را ز هم شکافت .
” من “ را ز تن ربود !
” ما “ ماند ،
راه یافته در جاودانگی !
«فریدون مشیری»
از دل و دیده ، گرامی تر هم
آیا هست ؟
- دست ،
آری ، ز دل و دیده گرامی تر :
دست !
زین همه گوهر پیدا و نهان در تن و جان ،
بی گمان دست گرانقدرتر است .
هر چه حاصل کنی از دنیا ،
دستاورد است !
هر چه اسباب جهان باشد ، در روی زمین ،
دست دارد همه را زیر نگین !
سلطنت را که شنیده ست چنین ؟!
شرف دست همین بس که نوشتن با اوست !
خوشترین مایه دلبستگی من با اوست .
در فروبسته ترین دشواری ،
در گرانبارترین نومیدی ،
بارها بر سرخود ، بانگ زدم :
- هیچت ار نیست مخور خون جگر ،
دست که هست !
بیستون را یاد آر ،
دست هایت را بسپار به کار ،
کوه را چون پَر کاه از سر راهت بردار !
وه چه نیروی شگفت انگیزی است ،
دست هایی که به هم پیوسته است !
به یقین ، هر که به هر جای ، در آید از پای
دست هایش بسته است !
دست در دست کسی ،
یعنی : پیوند دو جان !
دست در دست کسی
یعنی : پیمان دو عشق !
دست در دست کسی داری اگر ،
دانی ، دست ،
چه سخن ها که بیان می کند از دوست به دوست ؛
لحظه ای چند که از دست طبیب ،
گرمی مهر به پیشانی بیمار رسد ؛
نوشداروی شفا بخش تر از داروی اوست !
چون به رقص آیی و سرمست برافشانی دست ،
پرچم شادی و شوق است که افراشته ای !
لشکر غم خورد از پرچم دست تو شکست !
دست ، گنجینه مهر و هنر است :
خواه بر پرده ساز ،
خواه در گردن دوست ،
خواه بر چهره نقش ،
خواه بر دنده چرخ ،
خواه بر دسته داس ،
خواه در یاری نابینایی ،
خواه در ساختن فردایی !
آنچه آتش به دلم می زند ، اینک ، هر دم
سرنوشت بشرست ،
داده با تلخی غم های دگر دست به هم !
بار این درد و دریغ است که ما
تیرهامان به هدف نیک رسیده است ، ولی
دست هامان ، نرسیده است به هم !
«به جون ستاره ها تو عزیزتر از چشامی ،،،،، هر جا هستی خوب و خوش باش تا ابد بغض صدامی»
کاش میتونستم مثل همون ستاره هایی که بهشون قسم میخورم ببینمت .
می دونم ممکنه برات عجیب باشه ولی هر شب همین ستاره هان که باعث میشن به یادت چشام و رو هم بذارم.
نمیدونم چرا خدا بعضی چیزا رو نمیخواد و به صلاح نمیدونه. عجیبش اینه که معمولاً اونچیزی که خدا نمیخواد ، ما میخوایم!
«در بی کران زندگی دو چیز مرا افسون می کند:آبی آسمان که می بینم و می دانم که نیست
و خدا را که نمی بینم ولی می دانم که هست»
ازش میخوام اون توانایی رو بهم بده که ... «بپذیرم آنچه را که نمی توانم تغییر دهم»