سکوت صبح

**یه خلوت بزرگ واسه یه دل کوچیک**

سکوت صبح

**یه خلوت بزرگ واسه یه دل کوچیک**

پرواز با خورشید


بگذار ، که بر شاخه این صبح دلاویز
بنشینم و از عشق سرودی بسرایم .
آنگاه ، به صد شوق ، چو مرغان سبکبال ،
پر گیرم ازین بام و به سوی تو بیایم

خورشید از آن دور ، از آن قله پر برق
آغوش کند باز ، همه مهر ، همه ناز
سیمرغ طلایی پرو بالی ست که – چون من –
از لانه برون آمده ، دارد سر پرواز

پرواز به آنجا که نشاط است و امیدست
پرواز به آنجا که سرود است و سرورست .
آنجا که ، سراپای تو ، در روشنی صبح
رویای شرابی ست که در جام بلور است .

آنجا که سحر ، گونه گلگون تو در خواب
از بوسه خورشید ، چو برگ گل ناز است ،
آنجا که من از روزن هر اختر شبگرد ،
چشمم به تماشا و تمنای تو باز است !

من نیز چو خورشید ، دلم زنده به عشق است .
راه دل خود را ، نتوانم که نپویم
هر صبح ، در آیینه جادویی خورشید
چون می نگرم ، او همه من ، من همه اویم !

او ، روشنی و گرمی بازار وجود است .
در سینه من نیز ، دلی گرم تر از اوست .
او یک سرآسوده به بالین ننهادست
من نیز به سر می دوم اندر طلب دوست .

ما هردو ، در این صبح طربناک بهاری
از خلوت و خاموشی شب ، پا به فراریم
ما هر دو ، در آغوش پر از مهر طبیعت
با دیده جان ، محو تماشای بهاریم .

ما ، آتش افتاده به نیزار ملالیم ،
ما عاشق نوریم و سروریم و صفاییم ،
بگذار که – سرمست و غزل خوان – من و خورشید :
بالی بگشاییم و به سوی تو بیاییم .

دروغ

 مرگ از زندگی پرسید :آن چیست که باعث می شود تو شیرین و من تلخ جلوه کنم؟ زندگی لبخندی زد و گفت:دروغ هایی که در من نهفته است و حقیقتی که تو در وجودت داری.

 

چرا همیشه میگن حقیقت تلخه؟ چرا همه فکر میکنن اگه دروغ نگن زندگیشون پیش نمیره؟! چرا من فکر میکنم اگه یه دورغ کوچولو بگم بعدا میتونم راستشو بگم (به مرور زمان) ولی بعد از گذر زمان به جای گفتن حقیقت به همون دروغم اضافه میکنم و اونوقت یه دروغ بزرگ میشه!

چرا زندگی ها بدون دروغ پیش نمیره؟ چرا...

 

سکوت شب

نقش هایی کشیدم در روز            شب ز راه آمد و با دود اندود

طرح هایی که فکندم در شب       روز پیدا شد و با پنبه زدود

 

                                                                                    (سهراب)

 

یادمون نره : اگه در سکوت شب برای از دست دادن خورشید گریه کنیم، ستاره ها را هم از دست خواهیم داد.

 

دوستی

دل من دیر زمانی است که می پندارد :

« دوستی » نیز گلی است ؛

مثل نیلوفر و ناز ،

ساقه ترد ظریفی دارد .

بی گمان سنگدل است آنکه روا می دارد

جان این ساقه نازک را

                       - دانسته-

                          بیازارد !

 

در زمینی که ضمیر من و توست ،

از نخستین دیدار ،

هر سخن ، هر رفتار ،

دانه هایی است که می افشانیم .

برگ و باری است که می رویانیم

آب و خورشید و نسیمش « مهر » است

 

گر بدانگونه که بایست به بار آید ،

زندگی را به دل‌انگیزترین چهره بیاراید .

آنچنان با تو در آمیزد این روح لطیف ،

که تمنای وجودت همه او باشد و بس .

بی‌نیازت سازد ، از همه چیز و همه کس .

 

زندگی ، گرمی دل های به هم پیوسته ست

تا در آن دوست نباشد همه درها بسته ست .

 

در ضمیرت اگر این گل ندمیده است هنوز ،

عطر جان‌پرور عشق

گر به صحرای نهادت نوزیده است هنوز

دانه ها را باید از نو کاشت .

آب و خورشید و نسیمش را از مایه جان

خرج می باید کرد .

رنج می باید برد .

دوست می باید داشت !

 

با نگاهی که در آن شوق برآرد فریاد

با سلامی که در آن نور ببارد لبخند

دست یکدیگر را

بفشاریم به مهر

جام دل هامان را

                مالامال از یاری ، غمخواری

بسپاریم به هم

 

بسراییم به آواز بلند :

- شادی روی تو  !

                      ای دیده به دیدار تو شاد

باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست

تازه ،

        عطر افشان

                   گلباران باد .

 

                                                                                          «مشیری»

یگانگی

          

 

بر قله ایستادم .

آغوش باز کردم .

تن را به باد صبح ،

جان را به آفتاب سپردم .

روح یگانگی

با مهر ، با سپهر ،

با سنگ ، با نسیم ،

با آب ، با گیاه ،

در تار و پود من جریان یافت  !

 

موجی لطیف ، بافته از جوهر جهان ،

تا عمق هفت پرده تن را ز هم شکافت .

” من “ را  ز  تن ربود !

” ما “ ماند ،

            راه یافته در جاودانگی !

 

«فریدون مشیری»

دست هامان ، نرسیده است به هم!

از دل و دیده ، گرامی تر هم

                            آیا هست ؟

- دست ،

      آری ، ز دل و دیده گرامی تر :

                                        دست  !

زین همه گوهر پیدا و نهان در تن و جان ،

بی گمان دست گرانقدرتر است .

 

هر چه حاصل کنی از دنیا ،

                           دستاورد است !

هر چه اسباب جهان باشد ، در روی زمین ،

دست دارد همه را زیر نگین !

سلطنت را که شنیده ست چنین ؟!

 

شرف دست همین بس که نوشتن با اوست !

خوشترین مایه دلبستگی من با اوست .

 

در فروبسته ترین دشواری ،

در گرانبارترین نومیدی ،

بارها بر سرخود ، بانگ زدم :

- هیچت ار نیست مخور خون جگر ،

                                      دست که هست  !

 

بیستون را یاد آر ،

دست هایت را بسپار به کار ،

کوه را چون پَر کاه از سر راهت بردار  !

 

وه چه نیروی شگفت انگیزی است ،

دست هایی که به هم پیوسته است  !

به یقین ، هر که به هر جای ، در آید از پای

دست هایش بسته است  !

 

دست در دست کسی ،

                       یعنی : پیوند دو جان !

دست در دست کسی

                        یعنی : پیمان دو عشق !

دست در دست کسی داری اگر ،

                                    دانی ، دست ،

چه سخن ها که بیان می کند از دوست به دوست ؛

 

لحظه ای چند که از دست طبیب ،

گرمی مهر به پیشانی بیمار رسد ؛

نوشداروی شفا بخش تر از داروی اوست  !

 

چون به رقص آیی و سرمست برافشانی دست ،

پرچم شادی و شوق است که افراشته ای !

لشکر غم خورد از پرچم دست  تو شکست ! 

دست ، گنجینه مهر و هنر است :

خواه بر پرده ساز ،

خواه در گردن دوست ،

خواه بر چهره نقش ،

خواه بر دنده چرخ ،

خواه بر دسته داس ،

 

خواه در یاری نابینایی ،

خواه در ساختن فردایی !

آنچه آتش به دلم می زند ، اینک ، هر دم

سرنوشت بشرست ،

داده با تلخی غم های دگر دست به هم  !

 

بار این درد و دریغ است که ما

تیرهامان به هدف نیک رسیده است ، ولی

دست هامان ، نرسیده است به هم !

عزیزتر از چشام

«به جون ستاره ها تو عزیزتر از چشامی  ،،،،،  هر جا هستی خوب و خوش باش تا ابد بغض صدامی»

کاش میتونستم مثل همون ستاره هایی که بهشون قسم میخورم ببینمت .

می دونم  ممکنه برات عجیب باشه ولی هر شب همین ستاره هان که باعث میشن به یادت چشام و رو هم بذارم.

نمیدونم چرا خدا بعضی چیزا رو نمیخواد و به صلاح نمیدونه. عجیبش اینه که معمولاً اونچیزی که خدا نمیخواد ، ما میخوایم!

 

«در بی کران زندگی دو چیز مرا افسون می کند:آبی آسمان که می بینم و می دانم که نیست

و خدا را که نمی بینم ولی می دانم که هست»

ازش میخوام اون توانایی رو بهم بده که ... «بپذیرم آنچه را که نمی توانم تغییر دهم»