سکوت صبح

**یه خلوت بزرگ واسه یه دل کوچیک**

سکوت صبح

**یه خلوت بزرگ واسه یه دل کوچیک**

عمر

گر دست رسد در سر زلفین تو بازم

                                             چون گوی چه سر ها که به چوگان تو بازم

زلف تو مرا عمر دراز است ولی نیست

                                            در دست سر مویی از آن عمر درازم

                                                                                                                 «حافظ»

(مفهوم خیلی قشنگ و یزرگی داره! سعی کنید بهش عمل کنین)

 

دوست داشتن ...

(بهترین چیزی بود که تو سیستم پیدا کردم.یه عزیزی اینو فرستاد برای من،منم به یادش اینجا نوشتم، خواهشا ازم نخواین حالا حالا ها آپ کنم...اینطوری فقط شرمنده میشم)

 

دوست داشتن از عشق برتر است . عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی ، اما دوست داشتن پیوندی خود آگاه و از روی بصیرت روشن وزلال . عشق بیشتر از غریزه آب می خورد و هر چه از غریزه سر زند بی ارزش است و دوست داشتن از روح طلوع می کند و تا هر جا که یک روح ارتقاع دارد ،دوست داشتن نیز با آن اوج می یابد .

عشق طوفانی و متلاطم و بوقلمون صفت است ،اما دوست داشتن آرام و استوار و پر وقار و سرشار از نجابت .عشق یک جوشش یک جانبه است . به معشوق نمی اندیشد که کیست ؟ یک «خود جوشی ذاتی » است و از این رو همیشه اشتباه می کند . اما دوست داشتن در روشنایی ریشه می بندد و در زیر نور سبز می شود و رشد می کند و از این رو است که همواره پس از آشنایی پدید می آید و در حقیقت در آغاز ، دو روح خطوط آشنایی را در سیما و نگاه یکدیگر می خوانند و پس از آشنا شدن است که «خودمانی می شوند» .

عشق جنون است و جنون چیزی جز خرابی و پریشانی «فهمیدن» و «اندیشیدن» نیست اما دوست داشتن در اوج معراجش از سر حد عقل فراتر می رود و فهمیدن و اندیشیدن را نیز از زمین می کند و با خود به قله بلند اشراق می برد .عشق یک فریب بزرگ و قوی است و دوست داشتن یک صداقت راستین و صمیمی و بی انتها و مطلق .عشق در دریا غرق شدن است و دوست داشتن در دریا شنا کردن .

عشق بینایی را می گیرد و دوست داشتن می دهد . عشق خشن است و شدید و در عین حال ناپایدار و نامطمئن و دوست داشتن لطیف و نرم و در عین حال پایدار و سرشار از اطمینان .

عشق همواره با شک آلوده است و دوست داشتن سرا پا یقین است و شک ناپذیر .

از عشق هرچه بیشتر می نوشیم،سیراب تر می شویم و از دوست داشتن هر چه بیشتر، تشنه تر.

عشق هر چه دیرتر می پاید کهنه تر می شود  و دوست داشتن نوتر عشق نیرویی است در عاشق ، که او را به معشوق می کشاند ؛ و دوست  داشتن جاذبه ای است در دوست ، که دوست را به دوست می برد .

عشق تملک معشوق است و دوست داشتن تشنگی محو شدن در دوست .

در عشق رقیب منفور است و در دوست داشتن است که « هواداران کویش را چو جان خویشتن دارند» که حسد شاخصه عشق است چه، عشق معشوق را طعمه خویش می بیند و همواره در اضطراب استکه دیگری از چنگش نرباید و اگر ربود،با هر دو دشمنی می ورزد و معشوق نیز منفور می گردد و دوست داشتن ایمان است و ایمان یک روح مطلق است ، یک ابدیت بی مرز است ، از جنس این عالم نیست .

آه ! که عاجزم از « لف و نشر مرتب » ساختن که عشق کدام شمشیر است و دوست داشتن کدام شمشیر . معذورم دارید که نمی توانم .

                                                                                 " کویر"  دکتر علی شریعتی

کوچه


بی تو، مهتاب‌شبی، باز از آن کوچه گذشتم،

همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم،

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،

شدم آن عاشق دیوانه که بودم.

 

در نهانخانة جانم، گل یاد تو، درخشید

باغ صد خاطره خندید،

عطر صد خاطره پیچید:

 

یادم آم که شبی باهم از آن کوچه گذشتیم

پر گشودیم و در آن خلوت دل‌خواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.

 

تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت.

من همه، محو تماشای نگاهت.

 

آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشة ماه فروریخته در آب

شاخه‌ها  دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ

 

یادم آید، تو به من گفتی:

- از این عشق حذر کن

لحظه‌ای چند بر این آب نظر کن،

آب، آیینة عشق گذران است،

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است،

باش فردا، که دلت با دگران است!

تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!

 

با تو گفتم:‌” حذر از عشق!؟ - ندانم

سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم،

نتوانم!

 

روز اول، که دل من به تمنای تو پر زد،

چون کبوتر، لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم ...“

 

باز گفتم که : ” تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم، نتوانم!

 

اشکی از شاخه فرو ریخت

مرغ شب، نالة تلخی زد و بگریخت ...

 

اشک در چشم تو لرزید،

ماه بر عشق تو خندید!

 

یادم آید که : دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم.

نگسستم، نرمیدم.

 

رفت در ظلمت غم، آن شب و شب‌های دگر هم،

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم،

نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم ...

 

بی تو، اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!