سکوت صبح

**یه خلوت بزرگ واسه یه دل کوچیک**

سکوت صبح

**یه خلوت بزرگ واسه یه دل کوچیک**

سوگنامه

مال خودم نیست ولی درست شرح حال خودمه...

این مثنوی حدیث پریشانی من است بشنو که سوگنامه ویرانی من است

امشب نه اینکه شام غریبان گرفته ام بلکه به یُمن آمدنت جان گرفته ام

گفتی غزل بگو،غزلم شور و حال مُرد بعد از تو حس شعر فنا شد خیال مُرد

گفتم مرو که تیره شود زندگانیَم با رفتنت به خاک سیاه می نشانیَم

گفتی زمین مجال رسیدن نمیدهد بر چشم باز فرصت دیدن نمیدهد

وقتی نقاب محور یکرنگ بودن است معیار مهرورزیمان سنگ بودن است

دیگر چه جای دلخوشی و عشق بازی است اصلا کدام احمق از این عشق راضی است

این عشق نیست فاجعه قرن آهن است من بودنی که عاقبتش نیست بودن است

حالا به حرفهای غریبت رسیدم فهمیده ام که خوب تو را بد شنیده ام

حق با تو بود از غم غربت شکسته ام بگذار صادقانه بگویم که خسته ام

بیزارم از تمام رفیقان نارفیق اینها چقدر فاصله دارند تا رفیق

من را به ابتذال نبودن کشاندند روح مرا به مسند پوچی کشاندند

تا این برادران ریاکار زنده اند این گرگ سیرتان جفاکار زنده اند

یعقوب درد میکشد و کور می شود یوسف همیشه وصله ناجور می شود

اینجا نقاب شیر به کفدار می زنند منصور را هر آینه بر دار میزنند

اینجا کسی برای کسی، کس نمی شود حتی عقاب درخور کرکس نمیشود

جایی که سهم مرد به جزء تازیانه نیست حق با تو بود ماندنمان عاقلانه نیست

ما می رویم چون دلمان جای دیگر است ما میرویم هرکه بماند مخیّر است

ما می رویم گرچه ز الطاف دوستان بر جای جای پیکر ما زخم خنجراست

دلخوش نمی کنیم به عثمان و مذهبش در دین ما ملاک مسلمان ابوذر است

ما می رویم مقصدمان نامشخص است هر جا رویم بی شک از این شهر بهتر است

از سادگی است گر به کسی تکیه کرده ایم اینجا که گرگ با سگ گله برادر است

ما می رویم ماندنِ با درد فاجعه است در عرف ما نشستن یک مرد فاجعه است

دیری است رفته اند امیرانِ قافله ما مانده ایم ، قافله پیرانِ قافله

اینجا دگرچه باب من و پای لنگ نیست باید شتاب کرد مجال درنگ نیست

بردرب آفتاب پی باج می رویم ما هم بدون بار به معراج می رویم

 

بهترین

اگه بهترین دوستم نیستی لااقل بهترین دشمنم باش

اگه غمخوارم نیستی لااقل بزرگترین غمم باش

هرچه هستی همیشه بهترین باش چون بهترین ها همیشه در یاد خواهند ماند.

 پس در بدترین خاطره هایم نیز همیشه بهترین باش.

آرام کننده دل

هرگاه دلت ابری شد بذار باران ببارد رنگین کمان بعد از باران رنگ می گیرد.

می بینمت اما فقط در خواب .کاش هرگز بیدار نشوم تا تو را همیشه داشته باشم تو را می ستایم ای تو که تنها با نگاهت

عشق را در وجودم زنده کردی نگاهت را از من نگیر. هر روز با یاد تو برمی خیزم و هر شب را با یاد تو به امید فردایی نو

سپری می کنم.

ای آرام کننده دل من. می خواهم سبز باشم به رنگ صداقتی که تو به من آموختی. می خواهم دریا باشم به وسعت نگاه تو که همیشه از عشق موج می زد. گاه قلبهایمان را مه می گیرد،ولی ای کاش همیشه خورشید بتابد. ای مهربانترینم از صمیم قلب ....

تو نیستی که...

تو نیستی که ببینی چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاری است چگونه عکس تو در جان زندگی سبز است.

هنوز پنجره باز است تو از بلندی ایوان به باغ می نگری.درخت ها و چمن ها و شمعدانی ها با آن ترنم شیرین با آن تبسم مهر ،با آن نگاه پر از آفتاب می نگرند.

تمام گنجشکان که در نبود تو مرا به باد ملامت گرفته اند، تو را به نام صدا می کنند! هنوز نقش تو را از فراز گنبد کاجِ کنار باغچه،زیر درختها ،لب حوض ،درون آیینه پاکِ آب،می نگرند.

تو نیستی که ببینی چگونه پیچیده است ،طنین شعر نگاه تو در ترانه من .

تو نیستی که ببینی چگونه می گردد نسیم روح تو در باغ بی جوانه من !

چه نیمه شبها که از پاره های ابر سپید به روی لوح سپهر تو را- چنان که دلم خواسته است ساخته ام!

چه نیمه شبها وقتی که ابرِ بازیگر هزار چهره به هر لحظه می کند تصویر ،به چشم همزدنی میان آن همه صورت، تو را شناخته ام .

به خواب می ماند،تنها به خواب می ماند.چراغ،آیینه،دیوار بی تو غمگینند! تو نیستی که ببینی چگونه با دیوار ، به مهربانی یک دوست ، از تو میگویم ! تو نیستی که ببینی چگونه از دیوار جواب می شنوم!

تو نیستی که ببینی چگونه دور از تو به روی هر چه درین خانه است، غبار سُربی اندوه، بال گسترده است ! تو نیستی که ببینی دل رمیده من به جزء تو یادِ همه چیز را رها کرده است.

غروب های غریب درین رواقِ نیاز، پرنده ساکت و غمگین، ستاره بیمار است! دو چشم خسته من در این امید عبث،دو چشم سوخته جان همیشه بیدارست .تو نیستی که ببینی!                                                                        

                                                                                                                                                                   (فریدون مشیری)

 

صادقانه

آمدی چه زیبا گفتم دوستت دارم چه صادقانه، پذیرفتی چه فریبانه ! آغوشم برایت باز شد چه ابلهانه!

همه چیزم شدی چه زود. بخاطر یک کلمه مرا ترک گفتی چه ناجوانمردانه!

من سوختم چه عاشقانه ولی هنوز هم دوستت دارم صادقانه!

نگاه!

نکاهم کرد پنداشتم دوستم دارد

نگاهم کرد در نگاهش هزاران شوق عشق را دیدم

نگاهم کرد دل به او بستم

نگاهم کرد ...

ولی بعد ها فهمیدم که فقط نگاهم می کرد!

بالاخره تموم شد ۴سال خوندم حالا فکر کنم برای گرفتن مدرکم باید ۴سال دیگه صبر کنم!

میگن خیلی الافی داره منم که صبور!!!

می خوام همینجا از دوستانی که نسبت بهم لطف داشتند تشکر کنم بعد به آشیونشون سر می زنم(اگه خدا توفیق بده)

 از سوگند عزیز که می دونم اون هم امروز از دست امتحاناش راحت شده؛ و خدمت رهگذر همیشگیه وبلاگم هم باید بگم این شعر شاید در مورد من صدق کنه ولی مال خودم نیست و از اینکه برام دعا کردی تشکر می کنم.

از سپیده عزیز هم یه دنیا ممنون حتما بهت سر میزنم ؛ و آقا مجید ببخشید که از شعرم خوشتون نیومده ! از آقا پویا هم ممونم که برام آرزوی موفقیت کرده بود یه عذرخواهی هم به آقای دی(حمیدرضا) بدهکارم که مامانشون رو با مامان بزرگشون اشتباه گرفتم!

اما دوستانی که اولین بار بود اینجا اومدند و امیدوارم آخرین بارشون نباشه.

 آقای amirlove   و آقای امیرمحسن که باید بگم من حتما نوشته های تنهاییتون رو می خونم.

برای آقای کمیسر هم آرزو میکنم توی کار جدیدشون موفق باشن. اما گروه یاغی ها اگه با سر زدنمون به اونجا عضو حساب میشیم پس هرکی دوست داره این کارو بکنه!

و یه مرد بزگوار که همیشه یارو یاورم بوده جناب آقای آهویی نشسته در کویر امیدوارم سبز سبز باشه(برعکس کویر خودش)

سایه مهربون که باید به فیلم و سریالای ایرونی خیلی علاقه مند باشه و یار همیشگی سکوت صبح کلبه آبی که بخاطر همه ی خوبیهاش ازش ممنونم و اگه کوتاهی کردم (که کردم) امیدوارم من و ببخشه

خلاصه ممنونم از همه امیدوارم جبران کنم.