الان حدود یک سال میشه که دارم دوریش رو تحمل می کنم. خدا می دونه که چقدر جای خالیش رو حس می کنم. تا دلمون می گرفت با هم درد و دل می کردیم با شوخی و خنده اونقدر سر به سر هم می گذاشتیم که تمومه غصه ها رو فراموش می کردیم.
برای همه ی امتحانا با هم درس می خوندیم عجب دورانی بود، چقدر بعد از امتحانا برای هم صبر می کریدم تا به اشکالامون بخندیم !!
اون اواخر دیگه کاملا می تونستم پشت همه ی اون قهقهه ها یه غم بزرگ رو ببینم. ولی اون اصلا به روی خودش نمی آورد. انگار نه انگار که این بودن رفتنی داره
…درسته که همه رفتنی هستیم ولی اینکه آدم بدونه اون سایه داره بهش می رسه خیلی
… به نظر من وحشتناکه. من که هیچ درد و مرضی ندارم همیشه ازش می ترسم و اون و پشت سرم میبینم ولی اون دیگه می دونست که…وای که چقدر سخت بود فکر می کردم بتونم دوری اون رو تحمل کنم فکر می کردم چون خودش دیگه عذاب نمی کشه میتونم اینطوری خودم رو توجیح کنم ولی
… آره اشتباه می کردم.وقتی داشت می رفت توی اون لباس سفید، درست بالای سرش ایستاده بودم فقط می تونستم صدای مامانش رو بشنوم که دائما اسمش رو صدا میزد (منوّره) ولی اونقدر براش اشک ریخته بودم که نمی تونستم چشمام رو باز نگه دارم بعضی اوقات هم که به زور اونا رو باز می کردم همون ملافه ی سفید رو می دیدیم که خاک کم کم داشت تمومش رو می پوشوند
…