آن دم که اشکهای سکوت بر خاکستر تن شمع چکید
شمع به فریاد در آمد، خاکستر شمع دست در دست باد سپرد و در فراز بام آسمان، به نظاره تلاقی بوسه های اشکهای پروانه، در جای پای خود نشست.
آن زمان خورشید بر آسمان، رنگ خونینی را نقش بست و غروب کرد.
التماس دعای فراوون
شبی بی حوصله رفتی دعا کردم که برگردی
خدا را تا سحرآن شب صدا کردم که برگردی
کنار پیچک زرد وخاموش باغچه ماندم
تمام لحظه هایم را فنا کردم که برگردی
من از آواز پاییزی شدم دلگیرومی دانم
چه بیهوده دلم را مبتلا کردم که بر گردی