سکوت صبح

**یه خلوت بزرگ واسه یه دل کوچیک**

سکوت صبح

**یه خلوت بزرگ واسه یه دل کوچیک**

مادر

زن اگر نیست زندگانی نیست     مردمی نیست مهربانی نیست

دامن زن  چو بوستان خداست     گلشن مهر و آشیان وفاست

مادر، ای لطیف ترین گل بوستان هستی، ای باغبان هستی من

گاهِ روییدنم باران مهربانی بودی که به آرامی سیرابم کند.

گاهِ پروریدنم آغوشی گرم که بالنده ام سازد.

گاهِ بیماری ام، طبیبی بودی که دردم را می شناسد و درمانم می کند.

گاهِ اندرزم، حکیمی آگاه که به نرمی زنهارم دهد.

گاهِ تعلیمم، معلمی خستگی ناپذیر و سخت کوش که حرف به حرف دانایی را در گوشم زمزمه می کند.

گاهِ تردیدم، رهنمایی راه آشنا که راه از بیراهه نشانم دهد.

مادر تو شگفتی خلقتی، تو لبریز از عظمتی

تو را سپاس می گویم و می ستایمت.

این روزها...

باز آخرای خرداد از راه رسید.

این روزها یاد منوره ی عزیز رو کردم....

 

از زندگانیم گله دارد جوانیم

شرمنده ی جوانی از این زندگانیم

دارم هوای صحبت یاران رفته را

یاری کن ای اجل که به یاران رسانیم

پروای پنج روز جهان کی کنم که عشق

داده نوید زندگی جاودانیم

چون یوسفم به چاه بیابان غم اسیر

وز دور مژده ی جرس کاروانیم

گوش زمین به ناله من نیست آشنا

من طایر شکسته پر آسمانیم

گیرم که آب و دانه دریغم نداشتند

چون میکنند با غم بی همزبانیم

ای لاله ی بهار جوانی که شد خزان

از داغ ماتم تو بهار جوانیم

گفتی که آتش بنشانی ولی چه سود

برخاستی که بر سر آتش نشانیم

شمعم گریست زار به بالین که شهریار

من نیز چون تو همدم سوز نهانیم

هنوزم با دیدن عکسش خاطرات دوران راهنمایی،دبیرستان و اون مدت کوتاه که هم دانشگاهی بودیم

برام زنده میشه....

روحش شاد.

راز

نشود فاش کسی آنچه میان من و توست

تا اشارات نظر نامه رسان من و توست

گوش کن با لب خاموش سخن می گویم

پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست.

خیلی بده ...

یه رازی داشته باشی تو سینه که نتونی با هیچکس در میون بذاری

یه رازی که فقط تو بدونی و خدای تو

یه رازی که فراموش کردنش امکان پذیر نیست

یه رازی که وقتی بهش فکر میکنی دیوونه میشی

یه رازی که ...

کاش میشد این راز به یه حرف دل تبدیل میشد تا به عنوان یه دل نوشته میذاشتمش اینجا !

 

 

دل ابری

 

اگه یه روز آسمون دلت ابری شد، از دست زمونه و آدمهاش خسته شدی، حتی نفس کشیدن هم برات تکراری شد ! اگر میون اینهمه فکر و خیال یاد نوشته های ساده من افتادی؛

دلم میخواد غصه ای به غصه هات اضافه نکنم

دلم میخواد برای چشمه چشمهات، آب حیات نباشم.

دلم میخواد شاعر غزل های پاره پاره و قافیه های دلشکسته نباشم.

اگه یه روز دلت گرفت، از ته دل بگو... خدایا !

صدا بزن خدایی رو که سختی و غم رو برای هیچ بنده ای نمیخواد.

اگه امتحانت میکنه یعنی دلش میخواد بزرگ و بزرگتر بشی. نزدیک و نزدیک تر.

گفتگو کن با تنها کسی که میتونی بهش بگی: خدای من!

اگه صداش رو شنیدی، بعد از همه درد و دل کردن ها، آروم شدن ها... بعد از اینکه گل خنده به لبت برگشت، یه خواهش کوچیک!  اگه قبول کنی. برای من هم دعا کن.

شاید برای آرزوهای خوب کردن، دعاهای خیر کردن برای پرواز توی قلب آسمونها، عروج تا عرش خدا فرصت خیلی کوتاه باشه.

اگه یه روز آسمون دلت ابری شد، برای من هم دعا کن...

تمنای دل

خیلی دیر اومدم ببخشید.یکمی گرفتار بودم اما بالاخره...

 ای تمنای دل

ای آخر آرزوها

اسپند را دود کرده ام

و قرآن تو را بر روی دست گرفته ام

اینها برای این است که بدانی

من پذیرفتم.

من امروز، تو را

راهی شهر آروزها کردم

و بعد از رفتن تو

فقط توانستم آه بکشم.

هرگاه نفس تنگ می شود

قرآن تو را بر قلبم می فشارم.

نامه نمی دهم

نخواهم داد

از میان نوشته ها درد مرا نخواهی دانست.

حالا تو تنها نیستی

گاه گاهی کسی به اندازه های تو

با تو قدم برمی دارد.

...

حالا دیگر قرآن را به سینه نمی فشارم

آن را می گشایم

درک می کنم

و عاشق تر می شوم.

****

فردا سالروز تولد یه دوسته. تولدت (تولدش)  مبارک.

امیدوارم به همه ی آروزهای پاک و قشنگش رسیده باشه.

راستی پیشاپیش سال نو رو هم تبریک میگم

دوست دارم امسال بهتر از همه سال هایی باشه که پشت سر گذاشتیم.

سالی پر خیر و برکت همراه با شادی و سلامتی و موفقیت رو برای همه ی شما آروز میکنم.

 

(فکر میکنم 13 روز ایام عید نتونم بیام! از همین الان، معذرت میخوام که نمیتونم به وبلاگتون سر بزنم.)

قفس

گفتم قفس ولی چه گویم که پیش از این
آگاهی از دو رویی مردم مرا نبود

دردا که این جهان فریبای نقش باز
با جلوه و جلای خود آخر مرا ربود

اکنون منم که خسته ز دام فریب و مکر
بار دگر به کنج قفس رو نموده ام


بگشای در که در همه دوران عمر خویش
جز پشت میله های قفس خوش نبوده ام

(بعضی اوقات آرزو میکنم قفس داشتم‏ ؛ نه بخاطر زندونیه یه پرنده ی بی گناه
بخاطر اسارت دل سنگیه خودم.)

اشک سکوت

آن دم که اشکهای سکوت بر خاکستر تن شمع چکید
 شمع به فریاد در آمد، خاکستر شمع دست در دست باد سپرد و در فراز بام آسمان، به نظاره تلاقی بوسه های اشکهای پروانه، در جای پای خود نشست.
آن زمان خورشید بر آسمان، رنگ خونینی را نقش بست و غروب کرد.


التماس دعای فراوون