سکوت صبح

**یه خلوت بزرگ واسه یه دل کوچیک**

سکوت صبح

**یه خلوت بزرگ واسه یه دل کوچیک**

فاصله

آه که چقدر فاصله ی ما دور است 

فکر میکنم هیچوقت نرسی 

و من در کنار این دنیا تنها بمانم 

و تو همیشه منظره ی من باشی 

و در پیش چشم های من 

در سینه ی چشم انداز من 

قبله ی نگاه من 

و هیچوقت نه در کنار چشم های من 

هیچوقت 

در این زاویه همواره تنها خواهم بود بی تو 

تو را خواهم دید 

و آن گاه چه بگویم 

به یک نابینا ، یک بیگانه، یک دوردست 

که چه ها میبینم ! 

 

"دکترعلی شریعتی" 

 

(میدونم بالاخره یه روز این فاصله به حداقل خودش میرسه)

دل گشایی

دلم گرفته خدا را تو دل گشایی کن 

من آمدم به امیدت تو هم خدایی کن 

 به بوی دلکش زلفت که این گره بگشای 

دل گرفته ی ما بین و دلگشایی کن 

 دلی چو آینه دارم نهاده بر سر دست 

ببین به گوشه ی چشمی و خودنمایی کن 

 ز روزگار میاموز بی وفایی را 

خدای را که دگر ترک بی وفایی کن 

 شکایت شب هجران که می تواند گفت 

حکایت دل ما با نی کسایی کن 

 بگو به حضرت استاد ما به یاد توایم 

تو نیز یادی از آن عهد آشنایی کن 

 نوای مجلس عشاق نغمه ی دل ماست 

بیا و با غزل سایه همنوایی کن 

   

(سایه)

داستان زیبا

 .... 

یکی از دوستانم به نام پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود. شب عید هنگامی که پل از اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن را تحسین می کرد. پل نزدیک ماشین که رسید پسر پرسید: " این ماشین مال شماست ، آقا؟"

پل سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است". پسر متعجب شد و گفت: "منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همین جوری، بدون این که دیناری بابت آن پرداخت کنید، به شما داده است؟ آخ جون، ای کاش..."

البته پل کاملاً واقف بود که پسر چه آرزویی می خواهد بکند. او می خواست آرزو کند. که ای کاش او هم یک همچو برادری داشت. اما آنچه که پسر گفت سرتا پای وجود پل را به لرزه درآورد:

" ای کاش من هم یک همچو برادری بودم."

پل مات و مبهوت به پسر نگاه کرد و سپس با یک انگیزه آنی گفت: "دوست داری با هم تو ماشین یه گشتی بزنیم؟"

"اوه بله، دوست دارم."

تازه راه افتاده بودند که پسر به طرف پل بر گشت و با چشمانی که از خوشحالی برق می زد، گفت: "آقا، می شه خواهش کنم که بری به طرف خونه ما؟"

پل لبخند زد. او خوب فهمید که پسر چه می خواهد بگوید. او می خواست به همسایگانش نشان دهد که توی چه ماشین بزرگ و شیکی به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود.. پسر گفت: " بی زحمت اونجایی که دو تا پله داره، نگهدارید."

پسر از پله ها بالا دوید. چیزی نگذشت که پل صدای برگشتن او را شنید، اما او دیگر تند و تیـز بر نمی گشت. او برادر کوچک فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل کرده بود. سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره کرد :

" اوناهاش، جیمی، می بینی؟ درست همون طوریه که طبقه بالا برات تعریف کردم. برادرش عیدی بهش داده و او دیناری بابت آن پرداخت نکرده. یه روزی من هم یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم داد ... اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو، همان طوری که همیشه برات شرح می دم، ببینی."

پل در حالی که اشکهای گوشه چشمش را پاک می کرد از ماشین پیاده شد و پسربچه را در صندلی جلوئی ماشین نشاند. برادر بزرگتر، با چشمانی براق و درخشان، کنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش ناشدنی شدند.

پاداش عابدان

ای بندگان خدا! کمترین چیزی که به زنان و مردان روزه دار داده می شود این است که فرشته ای در آخرین روز ماه رمضان به آنان ندا می دهد: "هان! بشارتتان باد، ای بندگان خدا که گناهان گذشته تان آمرزیده شد، پس به فکر آینده خویش باشید که چگونه باقی ایام را بگذرانید. "

خدایا، مطربان را انگبین ده

براى ضرب دست آهنین ده

چو دست و پاى وقف عشق کردند

تو همشان دست و پاى راستین ده

چو پر کردند گوش ما ز پیغام

تو شان صد چشم بخت‏ شاه ‏بین ده

کبوتروار نالانند در عشق

تو شان از لطف خود برج حصین ده

ز مدح و آفرینت هوش ها را

چو خوش کردند، همشان آفرین ده

جگرها را ز نغمه آب دادند

ز کوثرشان تو هم ماء معین ده

خمش کردم، کریما، حاجتت نیست

که گویندت: «چنان بخش و چنین ده‏»

 

"غزلى از مولانا"

خاک

و من، همانم، که از خاک آمده ام چون خاک عاشقم، و چون خاک، روزی، صبوری را  خواهم آموخت

صبورم؛ اونقدر که بعضی اوقات باور نمیکنم ، این خودمم ، که هستم !!

دلتنگم  ؛ اونقدر که گاهی یادم میره دلی دارم تو سینه که داره میتپه !!

لالم  ؛  اونقدر که با وجود  درد و اندوه  نمیتونم فریاد بزنم !!

ناشنوام ؛ اونقدر حس میکنم کر شدم ، که دیگه حتی صدای خدا رو هم نمیشنوم !!  

یکم دلم گرفته ، میخوام صبر کنم  به دلتنگیم ادامه بدم ، لال بشم  چیزی نگم  کر بشم و  نشنوم .

 گفتنش باعث  پر شدن  کاسه ی صبرم میشه ، باعث از بین رفتن  دلتنگیم ، تازه  میدونم گاهی حتی دیوارها هم گوشی برای شنیدن درد دل ندارن .... !

اما یکی هست که همیشه با منه.

غریب

بگذار ابریترین شعرهایم را با غریب ترین لهجه بخوانم

این عادت من است که هر غروب بر ایوان دلتنگیم می نشینم و

خویش را مرور می کنم ... .

کاش این لهجه ی غریب واسه همیشه باهام بود

اونوقت هیچکس (هیشکی) نمیفهمید چی تو دلم میگذره!

نمیخواستم به روز کنم اما نمیدونم این چی بود اومد تو ذهنم!!

شکست

من پذیرفتم شکست خویش را

پندهای عقل دور اندیش را

من پذیرفتم که عشق افسانه است

این دل درد آشنا دیوانه است

میروم شاید فراموشت کنم

در فراموشی هم آغوشت کنم

میروم از رفتن من شاد باش

از عذاب دیدنم آزاد باش

آرزو دارم بفهمی درد را

تلخی برخوردهای سرد را

 

 

(آرزوی قشنگی نیست اما بعضی اوقات لازمه بعضی ها عذابی رو که به دیگران دادن ، حداقل یکمیش رو تجربه کنن.)