سکوت صبح

**یه خلوت بزرگ واسه یه دل کوچیک**

سکوت صبح

**یه خلوت بزرگ واسه یه دل کوچیک**

امتحان

الان حسابی درگیر امتحانا شدم.
تا بعد...

کجایی؟

الان حدود یک سال میشه که دارم دوریش رو تحمل می کنم. خدا می دونه که چقدر جای خالیش رو حس می کنم. تا دلمون می گرفت با هم درد و دل می کردیم با شوخی و خنده اونقدر سر به سر هم می گذاشتیم که تمومه غصه ها رو فراموش می کردیم.

برای همه ی امتحانا با هم درس می خوندیم عجب دورانی بود، چقدر بعد از امتحانا برای هم صبر می کریدم تا به اشکالامون بخندیم !!

اون اواخر دیگه کاملا می تونستم پشت همه ی اون قهقهه ها یه غم بزرگ رو ببینم. ولی اون اصلا به روی خودش نمی آورد. انگار نه انگار که این بودن رفتنی داره

درسته که همه رفتنی هستیم ولی اینکه آدم بدونه اون سایه داره بهش می رسه خیلی به نظر من وحشتناکه. من که هیچ درد و مرضی ندارم همیشه ازش می ترسم و اون و پشت سرم میبینم ولی اون دیگه می دونست که

وای که چقدر سخت بود فکر می کردم بتونم دوری اون رو تحمل کنم فکر می کردم چون خودش دیگه عذاب نمی کشه میتونم اینطوری خودم رو توجیح کنم ولی آره اشتباه می کردم.

وقتی داشت می رفت توی اون لباس سفید، درست بالای سرش ایستاده بودم فقط می تونستم صدای مامانش رو بشنوم که دائما اسمش رو صدا میزد (منوّره) ولی اونقدر براش اشک ریخته بودم که نمی تونستم چشمام رو باز نگه دارم بعضی اوقات هم که به زور اونا رو باز می کردم همون ملافه ی سفید رو می دیدیم که خاک کم کم داشت تمومش رو می پوشوند

دلتنگی

در کنارش باشی ولی مطمئن باشی که
هیچوقت به اون نمی رسی !!
(اینم یه جور دلتنگیه !)

خرداد ماه!!

این روزا حسی برای نوشتن ندارم انگار به این خرداد ماه حساس شدم ! این و حتی
توی رفتارم هم می تونم تشخیص بدم.
پارسال همچین روزایی کارم فقط دعا کردن بود اما فکر نمی کردم خدا صدای من و نشنوه!!!
خیلی ازش خواستم اون و برای من نگه داره ولی اون این کار و نکرد حتی اجازه نداد برای
سفری که می خواستم برم ازش حلالیت بطلبم !! زودتر از اون چیزی که فکرش رو می کردم
اون و پیش خودش برد…