امروز خوشحالم چون ۲روز بود که رفته بودم پیش مادربزرگم
کلی باهاش حرف زدم و درد دل کردم
وقتی شبها میرفتم پای هیئت عزاداری و دوره گرفتنشون رو
تماشا میکرد تموم مدت به فکر اون بودم
آخه مادربزرگ دوره گرفتن بچه های تکیه رو خلی دوست داشت
منم از عشق اون بود که به اینجا رسیدم
الان خلی حرف داشتم بزنم ولی باید برم کلاس دوباره برمی گردم
ههههههههههههههههههههههههههههه